خوشامدگویی تلخ و زهرآلود

مژده مواجی – آلمان

مهسا! به تو فکر می‌کنم که دیگر نیستی، قلبم از سینه‌ام کنده می‌شود. پارسال اوایل تابستان، دو ماه قبل از رفتن تو به تهران، دخترم که تقریباً هم‌سن‌وسال تو است، به تهران رفت. می‌خواست مانند تو، تهران، شهری را که برایتان جذاب بوده، کشف کند. کشف‌کردن با پیاده‌روی در پیچ‌وخم کوچه‌ها و پستی‌وبلندی‌های تهرانِ بزرگ. تهرانی که سروتهش معلوم نیست. دخترم عاشق ایران و ایران‌گردی است. مانند تو. سرشار از جوانی و زندگی. مانند تو. 

با افراد خانواده که تهران بودند، قرارمان را دربند گذاشتیم. قرار برای ناهار و هر که اهلش بود برای پیاده‌روی. روز جمعه. روزی که شبش پرواز برگشت از تهران به آلمان را داشتیم. دخترم و من لباسِ ماکسی پوشیدیم و کفش ورزشی. لباس خنک تابستانی. با اسنپ خیابان‌های تهران را پشت سر گذاشتیم. هوای تمیز و خنک کوهستان خبر از نزدیک‌ترشدن به دربند را می‌داد. به آنجا که رسیدیم، از اسنپ پیاده شدیم و نفسی عمیق کشیدیم. هوای تازه در تهران غنیمتی است. هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دو زن محجبۀ سرتاپا سیاه‌پوش و مردی با یونیفرم سبز تیره راه را به روی ما بستند. ناباورانه با خودم گفتم، همین یکی را کم داشتیم. ماشین گشت ارشاد چند قدم آن طرف‌تر زیر سایهٔ درختی پارک شده بود. مهسا! تو هم تا از مترو پیاده شدی، راه را بر تو بستند. مرد درحالی که دست به کمر زده بود، پرسید:

– از کجا می‌آیید؟

شاید از رفتارمان مشخص بود که از آن‌ور آب آمده‌ایم و تهرانی نیستیم. مهسا! با دیدن تو هم متوجه شدند که برای تهران‌گردی رفته‌ای؛ چه خوشامدگویی‌ای! 

هنوز جواب نداده بودیم که یکی از زن‌ها رو به دخترم کرد: «قوزک پایتان پیداست. باید شما را به کلاس آموزشی ببریم.» با دستش به ماشین گشت ارشاد اشاره کرد.

دستم را جلو دخترم گرفتم و با صدایی خشک که از ته حلقم بیرون می‌آمد، گفتم: «دخترم ماکسی پوشیده. کجایش پیداست؟ در ضمن، هرجا بخواهید دخترم را ببرید، با او می‌آیم.»

– کلاس آموزشی برای همین است. باید یاد بگیرد که چطور لباس بپوشد. با هر قدمی قوزک پایش پیدا می‌شود. 

رو به دخترم کرد و گفت: «شمارۀ ملی شما؟» 

دخترم هاج‌‌وواج خودش را به طرف من کشید و جواب داد: «بلد نیستم.»

– مگر می‌شود شمارۀ ملی را از حفظ نبود. کارتتان را به من بدهید.

دخترم جواد داد که کارت را همراه ندارد. زن پرسید: «عکسی هم از آن در گوشی‌تان ندارید؟»

می‌دانستم که نباید هیچ مدرکی به دستشان بدهم که برای دخترم پرونده درست کنند. تا به او گفتم که عکسی از کارت‌ ملی ندارم، رو به دخترم تکرار کرد: «شما را به کلاس آموزشی می‌بریم.»

با چهره‌ای برافروخته گفتم: «به کدام کلاس؟ دخترم ایران به دنیا نیامده و اینجا بزرگ نشده. اصلاٌ حرف‌های شما را متوجه نمی‌شود.» و تکرار کردم: «هرجا او را ببرید، با او می‌آیم.» 

با لحنی تند گفت: «الان که سؤالم را متوجه شد و جوابم را داد.» 

ماده‌شیری شده بودم که با چنگ و دندان طفلش را از خطر محافظت می‌کرد. نمی‌خواستم تند برخورد کنم. با خودم گفتم، چوب توی چیلش (دهانش) نکن. بوشهری‌ها این را برای جلوگیری از هارتر و جری‌تر شدن آدمِ پرخاشگر می‌گویند. با خودم فکر کردم که اگر دخترم را ببرند، به کجا می‌برند؟ در این شهر ولنگ‌وباز مگر آسان است کسی را پیداکردن. اینجا سگ صاحب خودش را نمی‌شناسد. به پرواز شبانه‌مان می‌رسیم؟ 

– توی کیفتان شلوار دارید که زیر ماکسی‌اش بپوشد؟ زن سماجت‌کنان رو به من کرد تا با این سؤالش تلاشی دوباره کرده باشد. 

به پیشانی‌ام دستی کشیدم، آهی از سینه‌ام بیرون آمد. گفتم: «نه.» 

زن به طرفم آمد و یواش گفت: «این چه طرز روسری‌پوشیدن است؟ سینه‌تان پیداست.» 

مرد که تا آن موقع ساکت ایستاده بود نزدیک آمد و درگوشی گفت: «دفعۀ دیگر به پوششتان توجه کنید. از بالا به ما دستور می‌دهند که برخورد کنیم.» 

کوتاه آمدند. سوژۀ مناسبی نبودیم. دوروبرمان پر از زن‌هایی بودند که از ماشین پیاده می‌شدند. با شانه‌های افتاده و پاهایی که روی زمین کشیده می‌شد، به طرف محل قرار ملاقات با خانواده رفتیم.

ارسال دیدگاه